امام علی (ع) در شعر اقبال لاهوری

امام علی (ع) در شعر اقبال لاهوری

اقبال لاهوری فیلسوف حقوقدان و شاعر ایران دوست در حدو.د سال 1293 هجری در سالکوت پنجاب پاکستان دیده به جهان گشود.
 او دوره مقدماتی علوم تا دوره فوق لیسانس را در همان شهر و شهر لاهور با رتبه ای ممتاز گذارند و برای ادامه تحصیل به اروپا سفر کرد و در آنجا از محضر دانشمندان و خاورشناسانی چون مک تیگارت و پروفسور ادوارد بروان و نیکلسون استفاده نمود.
 ایشان پس از نوشتن رساله دکتری خود تحت عنوان «سیر فلسفه در ایران» به اخذ درجه دکتری در رشته فلسفه نایل آمد و پس از بازگشت از اروپا ریس بخش فلسفه دانشکده دلوتی لاهور شد ولی پس از مدتی برای نشر افکار آزادی خواهانه خود به سمت وکالت روی آورد.
 او در تمام طول زندگی خود ، امت اسلامی جهان را به اتحاد و آزادی فآزادگی و مبارزه با استعمار دعوت کرد که مهم ترین آثار او «اسرار بیخودی»، «زبور عجم» می باشد. وی سرانجام در سال 1938 میلادی در بستر بیماری در لاهور وفات یافت.

مسلم اول شه مردان علی
عشق را سرمایه ی ایمان علی

از ولای دودمانش زنده ام
در جهان مثل گهر تابنده ام

نرگسم وارفته ی نظاره ام
در خیابانش چو بو آواره ام

زمزم ار جوشد ز خاک من ازوست
می اگر ریزد ز تاک من ازوست

خاکم و از مهر او آئینه ام
می توان دیدن نوا در سینه ام

از رخ او فال پیغمبر گرفت
ملت حق از شکوهش فر گرفت

قوت دین مبین فرموده اش
کائنات آئین پذیر از دوده اش

مرسل حق کرد نامش بوتراب
حق «یدالله» خواند در ام الکتاب

هر که دانای رموز زندگیست
سر اسمای علی داند که چیست

خاک تاریکی که نام او تن است
عقل از بیداد او در شیون است

فکر گردون رس زمین پیما ازو
چشم کور و گوش ناشنوا ازو

از هوس تیغ دو رو دارد بدست
رهروان را دل برین رهزن شکست

شیر حق این خاک را تسخیر کرد
این گل تاریک را اکسیر کرد

مرتضی کز تیغ او حق روشن است
بوتراب از فتح اقلیم تن است

مرد کشور گیر از کراری است
گوهرش را آبرو خودداری است

هر که در آفاق گردد بوتراب
باز گرداند ز مغرب آفتاب

هر که زین بر مرکب تن تنگ بست
چون نگین بر خاتم دولت نشست

زیر پاش اینجا شکوه خیبر است
دست او آنجا قسیم کوثر است

از خود آگاهی یداللهی کند
از یداللهی شهنشاهی کند

ذات او دروازه ی شهر علوم
زیر فرمانش حجاز و چین و روم

حکمران باید شدن بر خاک خویش
تا می روشن خوری از تاک خویش

خاک گشتن مذهب پروانگیست
خاک را اب شو که این مردانگیست

سنگ شو ای همچو گل نازک بدن
تا شوی بنیاد دیوار چمن

از گل خود آدمی تعمیر کن
آدمی را عالمی تعمیر کن

گر بنا سازی نه دیوار و دری
خشت از خاک تو بندد دیگری

ای ز جور چرخ ناهنجار تنگ
جام تو فریادی بیداد سنگ

ناله و فریاد و ماتم تا کجا؟
سینه کوبیهای پیهم تا کجا؟

در عمل پوشیده مضمون حیات
لذت تخلیق قانون حیات

خیز و خلاق جهان تازه شو
شعله در بر کن خلیل آوازه شو

با جهان نامساعد ساختن
هست در میدان سپر انداختن

مرد خودداری که باشد پخته کار
با مزاج او بسازد روزگار

گر نسازد با مزاج او جهان
می شود جنگ آزما با آسمان

بر کند بنیاد موجودات را
می دهد ترکیب نو ذرات را

گردش ایام را برهم زند
چرخ نیلی فام را برهم زند

می کند از قوت خود آشکار
روزگار نو که باشد سازگار

در جهان نتوان اگر مردانه زیست
همچو مردان جان سپردن زندگیست

آزماید صاحب قلب سلیم
زور خود را از مهمات عظیم

عشق با دشوار ورزیدن خوشست
چون خلیل از شعله گلچیدن خوشست

اقبال لاهوری، اسرار خودی