ولادت باسعادت هشتمین اختر تابناک امامت و ولایت حضرت امام رضا (ع) بر همگان مبارک باد

ولادت باسعادت هشتمین اختر تابناک امامت و ولایت حضرت امام رضا (ع) بر همگان مبارک باد

دید موسی یک شبانی را به راه
کو همی گفت ای خدا و ای اله
...
...
ما برون را ننگریم و قال را
ما درون را بنگریم و حال را
موسیا! آداب دانان دیگرند
سوخته جان و روانان دیگرند
- با هم راه افتادیم. من بودم و شبان. او می رفت چارق خدا را بدوزد، روغن و شیر برایش ببرد، موهایش را شانه کند. من می رفتم پابوس حضرت!
- گفت: "حالا کدام حرم برویم؟"
گفتم: "فرقی با هم ندارند. همه ی اولیای خدا یک نور واحدند[1]."
شبان خندید: "برای تو فرقی نمی کند کجا برویم؟"
گفتم: "نه، نباید بکند."
گفت: "پس چرا به اسم او که می رسی، روی چشمت مه می گیرد؟ فرق نمی کنند که؟"
لال شدم. مچ گرفته بود.
گفت: "تو نور واحد و این حرفها سرت نمی شود. درس تو هنوز به آنجا نرسیده، این درس کلاس بالایی هاست. درس تو رسیده به نان و نمک! نان و نمک او را خوردی، به او دل بستی. بین او و همه ی ائمه فرق می گذاری. نمک گیر شده ای."

شناسنامه ام را از شیشه ی باجه بردم توو: «آقا لطفا یک بلیط برای مشهد!»
- می خواستم قبل از اینکه مشرف شوم غسل کنم. می دانستم جزو آداب است. دوش هتل آب گرم خوبی داشت. لیف و صابون و کیسه هم بود برای سابیدن، اما این شبان نگذاشت.
گفت: "فایده ای ندارد، این آب ها چرک ما را نمی شوید. این لجن ها لِرد بسته. اگر بسابی هم نمی رود."
گفتم: "با این سر و وضع برویم؟"
گفت: "اهل بیرون کردن که نیستند. معصوم هم که نمی تواند به رجس[2] نگاه کند. می بینند الان است که بارگاهشان نجس شود. دستور می دهند زود بیایند ما را تطهیر کنند که همه جا را به گند نکشیم. تا می آیند بشویندمان زود نیت می کنیم: خدایا ما را از پاکیزگان قرار بده[3] و این می شود غسل زیارت!"
گفتم: "چه زرنگی!"
گفت: "کسی برای ملاقات می رود غسل می کند، عاقل؟" شیر آب را بستم. یکی در گوشم زیارت جامعه می خواند: "ولایتتان زیبامان کرد، چرک روحمان را گرفت، جانمان را شست[4]."
- کفش های من و پاهای برهنه ی او، هر دو به صحن رسیدیم.
گفتم: "تند نرو! باید اول اذن دخول بخوانیم. اجازه ی ورود بگیریم."
پاهای عریانش از شوق رفتن لرزیدند. مبهوت نگاهم کرد.
گفتم: "من می خوانم تو تکرار کن:
آیا به من اجازه می دهید ای فرشتگان مقیم در این درگاه؟
آیا به من اجازه می دهی ای رسول خدا؟
آیا به من اجازه می دهی ای آقا، ای علی بن موسی الرضا؟[5]"
عصایش را به زمین کوفت: "این جور ادب ها مال اهل مدینه ی خودشان است. همان ها که هر روز به درسشان می آیند، دستشان را می بوسند. ما که اهل شهرشان نیستیم. ما را که راه نداده اند. ما اهل بیابانیم. دور از آب و آبادی ولایت! ما اعرابی هستیم. بیابان فراق نشین. اعرابی ادب سرش نمی شود."
- اعرابی به مسجد مدینه آمده بود. چون نیاز پیدا کرد، همان جا در مسجد ادرار کرد. اصحاب برآشفتند. خواستند او را بزنند. پیامبر آن ها را عقب زدند. فرمودند: " با او مدارا کنید[6]!"
- گفت: "با ما مدارا می کنند! باور کن." گفتم: "هیچی نگوییم؟ همین طور برویم تو؟"
گفت: "فقط سرت را بینداز پایین و برو تو! به زبان بیابان نشینی، این یعنی اذن دخول!"
سرش را انداخت پایین و با پاهای برهنه ی از شوق لرزان دوید طرف حرم. خادم کفش دار زد به شانه ام: "نمره ی کفش تو بگیر. حواست کجاست؟"
- گفتم: بیا سلام کنیم.
"سلام بر تو ای حجت خدا در زمین
سلام بر تو ای صدیق شهید
سلام بر تو ای جانشین خوب و نیکو[7]"
شبان ایستاده بود و طوری غریب، به کلماتی که از دهانم می آمدند نگاه می کرد. طوری غریب! طفلکی، نمی فهمید. حرف ها به زبان او نبود. نگاهش کردم تا شاید او هم سلام ها را تکرار کند. هنوز مات بود... در من؟ یا کنارم؟ نمی دانم! دست روی سینه اش گذاشت: "السلام علیک دوست! سیدی مولای مهربان!"
- ایستادیم گوشه ی دیوار آینه ای.
گفتم: "حالا باید زیارت نامه بخوانیم."
رفتم مفاتیح بیاورم.
با من نیامد.
ماند. همان جا پوستینش را انداخت کف زمین.
نشست.
سرش را گذاشت به دیوار.
زل زد به ضریح.
مفاتیح در دست های من باز بود.
گفتم: "بگو سلام بر تو ای نور خدا در تاریکی های زمین[8]!"
نگفت.
ناگهان با لحنی غمگین که کسی اش مرده باشد نوحه کرد:
"از آن بالا بالا ما را انداختند پایین[9]! آقا! تاریک بود، چه جور. آن پایین را می گویم. چشم، چشم را نمی دید. مثل اتاق که تاریک باشد، نه! مثل شب رودخانه، شاید هم مثل رودخانه ی یک شب. غلیظ! دست که می بردیم جلو، دستمان توی تاریکی گیر می کرد. حتی دستمان را هم نمی دیدیم[10]. موج های تاریکی هر هر می ریختند روی هم! ترسیده بودیم آقا. چه جور! خالی بود. دور و برمان را می گویم. هیچی نبود. نه چیزی که بشود گرفت، نه چیزی که بشود رویش ایستاد یا بهش تکیه کرد. مثل بیابان لخت؟ نه! تو بیابان اقلا زیر پای آدم چیزی هست، ولی آنجا نبود. حتی زیر پاهایمان هم خالی بود.
آقا، تنها بودیم. صدای ناله ی همدیگر را می شنیدیم، ولی هر چه دست می کشیدیم هم را پیدا نمی کردیم. دست هایمان را کشیده بودیم جلو، کورمال، کورمال، دور خودمان می چرخیدیم و دنبال چیزی که نبود می گشتیم.
بعد همانی شد که خودتان می دانید.
صدای شما آمد، از پشت تاریکی. اول گفتید: "سلام!"
نمی دانید چه حالی شدیم. از وقتی از آن بالا بالا افتاده بودیم کسی بهمان سلام نکرده بود.
صدایتان! صدایتان خیلی آشنا بود، ولی هر چه فکر کردیم یادمان نیامد کجا قبلا شنیده بودیم.
گفتید: "من این جایم، این جا تاریک نیست! من فانوس دارم![11]"
آقا دلمان غنج رفت. داد زدیم: "کجا؟ کدام طرف؟"
گفتید: "یک قدم جلوتر."
از ذوق جیغ کشیدیم. یک پایمان را بلند کردیم که بگذاریم جلوتر!
یک دفعه گیج شدیم.
ما مدت ها بود داشتیم می چرخیدیم. حالا دیگر یادمان نمی آمد که اول به کدام جهت آمده بودیم توو قبل از چرخیدن! نه اصلا یادمان نمی آمد.
پای بالا رفته را به کدام طرف زمین می گذاشتیم که اسمش جلوتر باشد؟ نمی دانستیم. گفتیم شاید دور بعدی معلوم شود. باز چرخیدیم.
این ها همه را یادتان هست که، خب حالا یک مطلب کوچک: ما هنوز همان جاییم آقا! تو همان حال ها! داریم می چرخیم تا شاید دور بعدی بفهمیم. عجیب است؟ نه؟ باورتان نمی شود؟ هستیم دیگر! درست همان جا! فقط فرقی که کرده، صدای شما یواش تر می آید.
هر هر موج های تاریکی هم بلند تر شده!
خب، نیامدم این جا که داستان را از اول تعریف کنم. می خواستم بگویم: آقا ما فانوس نداریم، خب؟ این جا هم تاریک است. خب؟ حالا شما هی از پشت آن موج ها بگویید: "بیا جلوتر!" عجب بدبختی ای است. آقا ما نمی دانیم شما کدام طرفید؟ جلوتر کجاست؟
چه وضع گریه داری داریم. همین طور دستمان روی تن تاریکی است، داریم می چرخیم. صدای شما می آید. یک پای ما توی هوا است. اشک هایمان می ریزند وسط دایره ای که دورش می چرخیم.
آقا فانوس را بگیرید بالاتر! همین آقا! من اصلا آمده بودم همین را بگویم: فانوس را بگیرید بالاتر. 
پیرزنی کنارم بود گفت: "جوان! اگر زیارتت تمام شده مفاتیح را بده من هم بخوانم." تمام شده بود؟ زیارتم؟... زیارتش؟
- چمدان را که توی کوپه گذاشتم دیدم بقچه اش نیست. گشتم همه جا را، توی ایستگاه نبود. قطار سوت کشید. پریدم توی کوپه. قطار راه افتاد. سرم را چسباندم به شیشه. از گنبد که رد شدیم یادم افتاد که جا ماند. همان جا. آن گوشه، زل زده به ضریح.
پی نوشت ها:

پی نوشت ها

[1] «انّ ارواحکم و نورکم و طینتکم واحدة»؛ مفاتیح الجنان، زیارت جامعه کبیره.
[2] «یرید الله لیذهب عنکم الرجس اهل البیت»؛ سوره احزاب، آیه 33.
[3] «اللهم اجعلنی من المتطهرین»؛ مفاتیح الجنان، دعای هنگام غسل زیارت.
[4] «و ما خصّنا به من ولایتکم طیبا لخَلقنا (لخُلقنا) و طهارة لانفسنا و تزکیة (برکة) لنا»؛ مفاتیح الجنان، زیارت جامعه.
[5] اذن دخول حرم امام رضا علیه السلام، مفاتیح الجنان.
[6] شرف النبی، باب آداب و اخلاق پیامبر، تالیف ابوسعید واعظ.
[7] زیارت امام رضا علیه السلام.
[8] زیارت امام رضا علیه السلام.
[9] «قلنا اهبطوا منها جمیعا»؛ گفتیم همگی از بهشت فرود آیید.
[10] «ظلمات بعضها فوق بعض اذا اخرج یده لم یکد یراها»؛ ظلمت هایی است یکی بر فراز دیگری، آن گونه که هرگاه دست خود را خارج کند ممکن نیست آن را ببیند.؛ سوره نور، آیه 40.
[11] «مثل نوره کمشکاة فیها مصباح المصباح»، مثل نور خداوند همانند فانوسی است که در آن چراغی پرفروغ باشد.

منبع: خدا خانه دارد، فاطمه شهیدی، قم، دفتر نشر معارف، 1386.