متن ادبی درباره  سفر به خانه خدا

متن ادبی درباره سفر به خانه خدا

فصل اول: خدا حافظى

مى گويم «خدا بخواهد دارم مى روم حج»
مى گويد: «پاى ناودان طلا مرا ياد كن. حتماها! يادت نرود»
گوشى را كه مى گذارم به همه ى تلفن هايى كه از صبح تا حالا كرده ام فكر مى كنم، هر كسى، يك جايى را گفته كه آنجا يادش بيفتم. پاى كوه صفا، منى، مروه، عرفات...
نصف اين آدرس ها را احتمالاً فراموش مى كنم ولى اين برايم جالب است كه هر كدام اين آدمها، احتمالاً همين جايى كه سفارشش را به من كرده اند سيم شان وصل شده و خدا در آن نقطه عنايتش را بر سرشان باريده و از كل حج، اين نقطه ى پر رنگ برايشان به جاى مانده است.
ناگهان، همان جا پاى تلفن به لرزه مى افتم: من اسم كجا را با گريه خواهم برد، سال آينده وقتى دوستى زنگ مى زند تا بگويد خداحافظ؟ آيا لحظه اى، جايى خواهد بود؟ آيا نقطه ى بارشى، براى من هم هست؟

فصل دوم: ميقات

اينجا ميقات است. منزل بال بال زدن كبوتر پيش از پرواز.
نغمه اى همه ى ما را برانگيخته است. در صورى دميده اند. و از خاك، ناگهان رها شده ايم: «هاى! بياييد، بچشيد، طعمى غير از طعم خاك،  هم براى چشيدن هست»
ما ناشيانه دهانهايمان را گشوده ايم و نمى دانيم با اين طعم غريب كه روى زبان روحمان مى نشيند چه كنيم؟ بخنديم يا بگرييم؟ ناشيانه و غريب...، مفاتيح را، همه ى آداب را ورق مى زنيم. آى كتابها! آى اوراد مقدس! كمك! ـ ما نمى دانيم اين جور وقتها چه بايد گفت؟ چه بايد كرد؟
ما از آن دورها آمده ايم. ما به دنياى رنگ ها عادت داريم، از اين بى رنگى، از اين همرنگى، گيج شده ايم. اين بعث از خاك، ما را غريب كرده است. هراسان و تُرد و لرزان شده ايم.
اينجا نقطه ى صفر پروانه شدن است. برگهاى توت، ما را فريب دادند و ما همه ى اين سالها پيله تنيديم. پيله، پيله. جورى شد كه از لابلاى لايه ها نمى شد ما را شناخت و حالا اينجائيم، ما شفيره هاى فربه.
واى اگر فصل پروانه شدن نرسد. واى اگر پيله ها ما را خفه كنند. واى اگر تا ابد كرم بمانيم.
اينجا نقطه ى صفر پروانه شدن است. كسى از بيرون كمك مى كند تا تو رها شوى. نه فقط از لباسهايت. از اسارتهايت. از بندها و زنجيرهايت. شادى پوست انداختن در اين بهار، تو را مست مى كند. پروانه كجا بودى؟ چه ديرآمدى؟ تو از اول قرار بود فقط دور اين بام و در بگردى.

فصل سوم: لبيك

چطور قرار است بگويم «بله» وقتى در تمام عمرم بر هيچ تصميمى استوار نمانده ام؟
مرا مى گذارد روبروى همه ى ذراتى كه نمى دانند. چرا من از آن ها برترم و نمى دانند چرا براى من آفريده شده اند، بعد از من مى خواهد كه روبروى همه شان ـ كوه و دريا و بيابان ـ فرياد بزنم: «بله»، آن هم وقتى كه خودش مى داند من زير اين بار مى شكنم و تاب نمى آورم: «لَمْ نَجِدْ لَهُ عَزْماً»
شايد كل ماجرا همين است. همين گفتن و بار بر دوش گرفتن، تاب آوردن، شكستن و بعد دوباره برخاستن. دوباره «امانت»! اگر همه ى ماجرا اين است،، پس تسليم!
لبيك مى گويم. همانطور كه همه ى پدرانم گفتند. من فرزند همانهايم. فرزند شانه هايى كه تاب آوردند يا تاب نياوردند.

فصل چهارم: پيش از طواف

من با چرخيدن خيلى آشنايم. همه ى عمرم را چرخيده ام. دور آدمها! اشياء! دور هر كس و ناكسى! دور خودم! دور خودم!
ولى با اين يكى اصلاً آشنا نيستم. دور تو هيچ وقت نگشته ام. اين طور ناگهانى و بى مقدمه: چطور هم قدم فرشتگان عرشت، دورت بگردم؟ چطور در همين چند لحظه مهلت، اين روح دور دور را بياورم نزديك و بگذارمش در مدار؟
حالا گيرم كه نزديك شدم، نزديك دستهاى مهربان تو، با اين قابليت لعنتى چه كار كنم؟
اين كاسه ى كوچك و حقير قابليت من، اندازه ى چند قطره ى باران بيشتر جا ندارد. چه فرقى مى كند زير آبشار ايستاده باشم يا در مسير جويبارى باريك؟
با اين ظرف تنگ و حقير، هر جا بروم آسمانم همين رنگ است. سهم من از بارشهاى عظيم، از آبشارهاى بزرگ، فقط حسرت خواهد بود. اين چه توقعى است كه از من دارى؟
توقع دارى با چند مسئله ى رساله اى، با دو تا سخنرانى روحانى كاروان، بيايم حج ابراهيمى به جاى آورم؟ با چشم بسته! با اين كورى چندين ساله! چطور قرار است نه پا پيش بگذارم و نه پس؟ چطور در مدارى منظم دور تو بچرخم؟
كجايند دستهاى تو؟ اين قابليت، اين ظرفيت حقير انگشتانه اى را از من بگير. مرا به وسعت ميهمان كن.
كجاست كسى كه كورى را در اين مدار بچرخاند؟
كجاست پسر ركن و مقام؟
كجاست پسر صفا و مروه؟
كجاست پسر بطحاء كه اين سرزمين را چون كف دست مى شناسد، بيايد و مسافرى غريب را دريابد؟
كجاست شبانى كه گوسفند جدا افتاده از آبشخور هميشگى، از آب و علف و آغل را به سامان برساند؟
اين گوسفند، نمى داند اينجا كجاست. به ارتفاع عادت ندارد. به دره هاى پست و آغل هاى هميشگى عادت كرده، كجاست آن شبان مهربان؟
كجاست مرد بزرگ؟ شايد دستهايش را برايمان كاسه كند و ظرفى بسازد تا زير باران بگيريم.