جنگ صفین در نهج‌البلاغه

جنگ صفین در نهج‌البلاغه

جنگ صفین از مهمترین نبردهای زمان خلافت امام علی علیه السلام بود که در سال 37 هجری بین آن امام بزرگوار و معاویة بن ابی سفیان در سرزمین صفین که در ناحیه غربی عراق بین رقه و بالس قرار دارد رخ داد، و از همین رو به جنگ صفین شهرت یافت. 
امام علی علیه السلام در آغاز خلافت، معاویه را که کارگزار حکومت در شام بود، از مقامش عزل فرمود و شخص دیگری را به جای وی منصوب کرد ولی معاویه نپذیرفت و ناحیه شام را تحت قلمرو خود نگه داشت. 
امیرمؤمنان خلیفه مسلمانان بار دیگر، پس از نبرد جمل، جریر ابن عبدالله را برای مذاکره و گرفتن بیعت از معاویه به شام فرستاد، اما معاویه این بار هم تسلیم نشد بلکه به بهانه خونخواهی عثمان سپاه شام را برای مقابله با امام علی علیه السلام آماده ساخت. 
امیر مؤمنان نیز چون چاره‌ای ندید آماده جنگ شد، با سپاهی عظیم از کوفه حرکت فرمود و در بیابان صفین با معاویه برخورد کرد. و به این ترتیب، نبردی سخت و طولانی بین سپاه عراق و شام درگرفت. 
پس از چند روز نبرد، سپاه امیرمؤمنان در آستانه پیروزی بود که عمرو بن عاص برای گریختن از شکست، به نقشه‌ی شوم قرآن بر سر نیزه کردن متوسل شد. به این ترتیب، جمع زیادی از سپاه عراق با دیدن این صحنه دست از جنگ کشیدند. سرانجام جنگ صفین با ماجرای حکمیت به پایان رسید و به شکست سپاه امام علی منجر شد. 
می‌گویند در این جنگ از سپاه نود یا صد و بیست هزار نفری معاویه، چهل و پنج هزار نفر و از سپاه نود یا صد و بیست هزار نفری امام علی علیه السلام بیست و پنج هزار نفر کشته شدند و به این ترتیب، مجموع کشتگان این نبرد به هفتاد یا هفتاد و پنج هزار رسید.

 ماجرای جنگ صفین از زبان امام

امام در  نامه 58 نهج البلاغه درباره جنگ صفین می فرماید:
وَ كَانَ بَدْءُ أَمْرِنَا أَنَّا الْتَقَيْنَا [بِالْقَوْمِ] وَ الْقَوْمُ مِنْ أَهْلِ الشَّامِ، وَ الظَّاهِرُ أَنَّ رَبَّنَا وَاحِدٌ وَ نَبِيَّنَا وَاحِدٌ وَ دَعْوَتَنَا فِي الْإِسْلَامِ وَاحِدَةٌ، وَ لَا نَسْتَزِيدُهُمْ فِي الْإِيمَانِ بِاللَّهِ وَ التَّصْدِيقِ بِرَسُولِهِ وَ لَا يَسْتَزِيدُونَنَا [وَ] الْأَمْرُ وَاحِدٌ، إِلَّا مَا اخْتَلَفْنَا فِيهِ مِنْ دَمِ عُثْمَانَ وَ نَحْنُ مِنْهُ بَرَاءٌ. فَقُلْنَا تَعَالَوْا [نُدَاوِي] نُدَاوِ مَا لَا يُدْرَكُ الْيَوْمَ بِإِطْفَاءِ النَّائِرَةِ وَ تَسْكِينِ الْعَامَّةِ، حَتَّى يَشْتَدَّ الْأَمْرُ وَ يَسْتَجْمِعَ فَنَقْوَى عَلَى وَضْعِ الْحَقِّ [فِي مَوَاضِعِهِ] مَوَاضِعَهُ؛ فَقَالُوا بَلْ نُدَاوِيهِ بِالْمُكَابَرَةِ، فَأَبَوْا حَتَّى جَنَحَتِ الْحَرْبُ وَ رَكَدَتْ وَ وَقَدَتْ نِيرَانُهَا وَ حَمِشَتْ؛ فَلَمَّا ضَرَّسَتْنَا وَ إِيَّاهُمْ وَ وَضَعَتْ مَخَالِبَهَا فِينَا وَ فِيهِمْ أَجَابُوا عِنْدَ ذَلِكَ إِلَى الَّذِي دَعَوْنَاهُمْ إِلَيْهِ، فَأَجَبْنَاهُمْ إِلَى مَا دَعَوْا وَ سَارَعْنَاهُمْ إِلَى مَا طَلَبُوا، حَتَّى اسْتَبَانَتْ عَلَيْهِمُ الْحُجَّةُ وَ انْقَطَعَتْ مِنْهُمُ الْمَعْذِرَةُ. فَمَنْ تَمَّ عَلَى ذَلِكَ مِنْهُمْ فَهُوَ الَّذِي أَنْقَذَهُ اللَّهُ مِنَ الْهَلَكَةِ، وَ مَنْ لَجَّ وَ تَمَادَى فَهُوَ الرَّاكِسُ الَّذِي رَانَ اللَّهُ عَلَى قَلْبِهِ وَ صَارَتْ دَائِرَةُ السَّوْءِ عَلَى رَأْسِهِ.
از نامه هاى آن حضرت است به اهالى شهرها، كه در آن جريان صفّين را گزارش نموده:
آغاز برنامه ما اين بود كه با شاميان روبرو شديم، ظاهر امر اين بود كه پروردگارمان و پيامبرمان و دعوتمان به اسلام يكى بود، نه ما زياد كردن ايمان به خدا و تصديق به پيامبر (ص) را از آنان خواستيم و نه آنان از ما، برنامه واحد بود جز اينكه اختلاف ما با يكديگر در خون عثمان بود كه دامن ما از آن پاك بود.گفتيم: بياييد با خاموش كردن آتش فتنه و آرام نمودن مردم به چاره چيزى برخيزيم كه پس از اين نمى توان چاره كرد، تا امر خلافت استوار شود و مسلمانان متحد گردند، و قدرت پيدا كنيم كه حق را در جايگاههاى خودش قرار دهيم. در جواب ما گفتند: اين كار را با زد و خورد علاج مى كنيم.از پيشنهاد ما روى گرداندند تا جنگ بالش را گشود و استوار و محكم شد، و شعله هايش بر افروخت و زبانه كشيد. چون جنگ دندانش را در ما و آنان فرو برد، و چنگالش را در دو طرف گذاشت، به آنچه آنان را دعوت مى كرديم گردن نهادند.ما نيز دعوتشان را پاسخ گفتيم، و خواسته آنان را به سرعت پذيرفتيم، تا حجت بر آنان ظاهر شد، و عذرشان قطع گرديد. پس هر يك از اينان بر اين سخن پايدار ماند خداوند او را از هلاكت رهانده، و كسى كه لجاجت كرد و بر گمراهيش ماند (خوارج) او سرنگونى است كه خداوند بر دلش پرده افكنده، و پيشامد بدى به گرد سرش چرخيده.

 

نامه در یک نگاه (شرح نهج البلاغه مکارم شیرازی از کتاب پیام قرآن)

امام علیه السلام در این نامه به چند نکته اشاره مى فرماید که در واقع عصاره تمام مسائل مربوط به حادثه صفین است:
نخست اینکه آغاز کار با اهل شام این بود که در ظاهر، همه در اصول اسلام متحد بودیم و تنها اختلاف در مسأله خون عثمان بود که ما به هیچ وجه در آن دخالت نداشتیم و به آنها پیشنهاد کردیم بیایید آتش جنگ را خاموش کنید و حق را به حق دار برسانید; ولى آنها جز براى جنگ آماده نبودند.
در قسمت دیگر این نامه مى افزاید هنگامى که آثار شکست در جنگ در آنها ظاهر شد تسلیم خواسته ما شدند. ما هم آنان را پذیرفتیم تا حجت حق بر آنها آشکار شود.حضرت در بخش آخر مى فرماید:اما در این هنگام گروهى عملاً قبول کردند و گروهى (همچون خوارج) به لجاجت خود ادامه دادند.
همان گونه که از عنوان نامه پيداست هدف امام(عليه السلام) اين بوده که مسأله جنگ صفين و اهداف آتش افروزان و نتايج آن را در بيانى فشرده و کوتاه ذکر کند.
از اين رو در آغاز مى فرمايد: «آغاز کار اين بود که ما با اهل شام روبه رو شديم و ظاهر (آنها) چنين بود که پروردگار ما يکى، پيامبر ما يکى و دعوت ما به اسلام، يکى است»; (وَکَانَ بَدْءُ أَمْرِنَا أَنَّا الْتَقَيْنَا وَالْقَوْمُ مِنْ أَهْلِ الشَّامِ، وَالظَّاهِرُ أَنَّ رَبَّنَا وَاحِدٌ، وَنَبِيَّنَا وَاحِدٌ، وَدَعْوَتَنَا فِي الاِْسْلاَمِ وَاحِدَةٌ).
تعبير به «ظاهر» اشاره لطيفى به اين معناست که بسيارى از گردانندگان اين صحنه و سردمداران آن اعتقادى به خدا و اسلام و نبوت پيغمبر نداشتند; ولى امام به ظاهر حال آنها در اينجا قناعت مى کند در حالى که در بعضى موارد ديگر که شرايط اقتضا مى کرده با صراحت در اين باره سخن گفته است; همان گونه که در ذيل نامه 16 حضرت مى فرمايد: 
«فَوَ الَّذِي فَلَقَ الْحَبَّةَ وَ بَرَأَ النَّسَمَةَ مَا أَسْلَمُوا وَلَکِنِ اسْتَسْلَمُوا وَأَسَرُّوا الْکُفْرَ فَلَمَّا وَجَدُوا أَعْوَاناً عَلَيْهِ أَظْهَرُوهُ; سوگند به آن کسى که دانه را (در زير خاک) شکافته و انسان را آفريده دشمنان ما اسلام را نپذيرفته بودند، بلکه ظاهراً اظهار اسلام مى کردند و کفر را در سينه پنهان مى داشتند، لذا هنگامى که ياورانى بر ضد اسلام يافتند نشانه هاى کفر خود را آشکار ساختند».سپس در ادامه سخن مى افزايد:  «ما چيزى بيش از اين (ظاهر حال) در ايمان به خدا و تصديق به پيامبر از آنها نمى خواستيم و آنها هم چيزى بيشتر، از ما تقاضا نداشتند و در همه چيز (ظاهرا) يکسان بوديم تنها اختلاف ما درباره خون عثمان بود در حالى که از آن برىء بوديم (و دست ما هرگز به آن آلوده نشده بود)»; (وَلاَ نَسْتَزِيدُهُمْ فِي الاِْيمَانِ بِاللهِ وَالتَّصْدِيقِ بِرَسُولِهِ وَلاَ يَسْتَزِيدُونَنَا: الاَْمْرُ وَاحِدٌ إِلاَّ مَا اخْتَلَفْنَا فِيهِ مِنْ دَمِ عُثْمَانَ، وَنَحْنُ مِنْهُ بَرَاءٌ).
به اين ترتيب امام مى خواهد تنها نقطه اختلاف را که انگيزه اصلى جنگ بود روشن سازد تا مقدمه اى براى گفتارش در بحث بعد باشد.
آن گاه در ادامه سخن مى فرمايد: 
«ما به آنها گفتيم: بياييد امروز به فرو نشاندن آتش فتنه و جنگ و آرام ساختن مردم مشکل را درمان کنيم به چيزى که ممکن است پس از اين به دست نيايد، تا امر خلافت محکم و جمعيت مسلمانان متحد گردند و قدرت پيدا کنيم حق را در جاى خود قرار دهيم (و مجرم را به کيفر رسانيم)»; (فَقُلْنَا: تَعَالَوْا نُدَاوِ مَا لاَ يُدْرَکُ الْيَوْمَ بِإِطْفَاءِ النَّائِرَةِ(2)، وَتَسْکِينِ الْعَامَّةِ حَتَّى يَشْتَدَّ الاَْمْرُ وَيَسْتَجْمِعَ، فَنَقْوَى عَلَى وَضْعِ الْحَقِّ مَوَاضِعَهُ).
اين يک سخن کلامى بسيار منطقى و منصفانه است و مضمون آن اين است که به هنگام اختلاف و درگيرى مسلمانان با يکديگر، احقاق حقوق ناممکن است. شما (معاويه و شاميان) از يک سو بيعت مرا نپذيرفتيد و شکاف در صفوف مسلمانان ايجاد کرديد، از سوى ديگر از من مى خواهيد قاتلان عثمان را مجازات کنم. اگر حکومت من را مى پذيريد چرا در آن داخل نمى شويد و اگر قبول نداريد چگونه چنين کارى را از من انتظار داريد؟
اضافه بر اين، مسأله اى مثل مجازات قاتلان عثمان که در واقع طيف وسيع و گسترده اى بودند در صورتى امکان پذير است که حکومت اسلامى کاملا مقتدر و نيرومند باشد و اين کار در حالى که در برابر ما اسلحه کشيده ايد و آماده پيکار هستيد امکان ندارد.
مسأله شورش بر ضد عثمان و قتل او بر خلاف آنچه بعضى مى پندارند مسأله اى بسيار ريشه دار بود و جمعى از صحابه و گروه هاى محروم اجتماع با تمام قدرت در آن شرکت داشتند.
شاهد اين سخن مطلبى است که «دينورى» در اخبارالطوال نقل کرده است که معاويه نامه اى شيطنت آميز براى تشويق مردم به جنگ صفين نوشت و آن را با ابومسلم خولانى که به اصطلاح از عابدان اهل شام بود به امام فرستاد. مضمون نامه اين بود که اگر قاتلان عثمان را به ما بسپارى و آنها را به قتل برسانيم حتماً با تو بيعت مى کنيم در غير اين صورت نزد ما چيزى جز شمشير نخواهى داشت و به خدا سوگند قاتلان عثمان را در دريا و صحرا تعقيب مى کنيم تا آنها را به قتل برسانيم يا خودمان در اين راه کشته شويم.
هنگامى که ابومسلم اين نامه را به امام رساند امام به مسجد آمد در حالى که مردم خبردار شده و حدود ده هزار نفر مسلح اجتماع کرده بودند و همه فرياد مى زدند: «کُلُّنا قَتَلَةُ عُثْمان; همه ما قاتلان عثمانيم»(3) و به همين دليل امام(عليه السلام) در خطبه 168 در پاسخ جمعى از صحابه که از او خواستند تکليف قاتلان عثمان را روشن سازد فرمود: 
«يَا إِخْوَتَاهُ! إِنِّي لَسْتُ أَجْهَلُ مَا تَعْلَمُونَ، وَلکِنْ کَيْفَ لِي بِقُوَّة وَالْقَوْمُ الْمُجْلِبُونَ عَلَى حَدِّ شَوْکَتِهِمْ، يَمْلِکُونَنَا وَلاَ نَمْلِکُهُمْ; برادران من! از آنچه شما مى دانيد من بى اطلاع نيستم; ولى چگونه مى توانم (در شرايط فعلى) قدرت بر اين کار را (مجازات قاتلان عثمان) به دست آورم؟ آنان (کسانى که بر عثمان شوريدند) همچنان بر قدرت و شوکت خويش باقى اند و (در حال حاضر) بر ما مسلّط اند و ما بر آن ها سلطه اى نداريم».
از اينجا روشن مى شود که معاويه با اطلاع از اين امور مى خواست مسأله بيعت کردن را به امر محال موکول کند; امرى که ظاهرش عوام فريبانه و باطنش نافرمانى شيطنت آميز بود.
سپس امام(عليه السلام) در ادامه اين سخن پاسخ آنها را به اين دعوت مسالمت آميز و عاقلانه و منصفانه چنين بيان مى فرمايد:
«آنها گفتند: ما مى خواهيم اين درد را با دشمنى و جنگ درمان کنيم، آرى آنها (از پيشنهاد من درباره اقدام مسالمت آميز) سر باز زدند تا جنگ بال هاى خود را گشود و استقرار يافت، شعله هايش بالا گرفت و شديد شد»; (فَقَالُوا: بَلْ نُدَاوِيهِ بِالْمُکَابَرَةِ(4) فَأَبَوْا حَتَّى جَنَحَتِ الْحَرْبُ وَ رَکَدَتْ، وَ وَقَدَتْ نِيرَانُهَا وَحَمِشَتْ(5)).
آرى نتيجه اين لجاجت و پافشارى بر مخالفت، روشن شدن آتش جنگ بى سابقه اى در اسلام بود که خون ده ها هزار نفر از مسلمانان در آن ريخته شد و در واقع فداى هوس هاى معاويه و يارانش شدند.
آن گاه امام در ادامه اين سخن مى فرمايد: 
«هنگامى که جنگ، دندانش را در بدن ما و آنها فرو برد و چنگال هايش را در وجود ما و آنها وارد کرد، به آنچه ما آنها را به سوى آن دعوت کرده بوديم پاسخ مثبت دادند (که جنگ را رها کنيم و به گفتوگو بنشينيم) ما نيز درخواست آنها را پذيرفتيم و به سوى آنچه از ما طلب کردند شتافتيم»; (فَلَمَّا ضَرَّسَتْنَا(6) وَإِيَّاهُمْ، وَ وَضَعَتْ مَخَالِبَهَا(7) فِينَا وَ فِيهِمْ، أَجَابُوا عِنْدَ ذَلِکَ إِلَى الَّذِي دَعَوْنَاهُمْ إِلَيْهِ، فَأَجَبْنَاهُمْ إِلَى مَا دَعَوْا، وَسَارَعْنَاهُمْ إِلَى مَا طَلَبُوا).
اين سخن اشاره به زمانى است که آنها از جنگ خسته شدند و فريب هاى معاويه براى آنها آشکار شد و قرآن ها را بر سر نيزه ها کردند و از ما خواستند دست از جنگ برداريم و به حکم قرآن روى آوريم.
سپس مى افزايد: 
«(اين وضع ادامه داشت) تا اينکه حجت بر آنها روشن شد و عذرشان (براى جنگ که همان مطالبه خون عثمان بود) قطع گرديد (و پايان يافت)»; (حَتَّى اسْتَبَانَتْ عَلَيْهِمُ الْحُجَّةُ، وَانْقَطَعَتْ مِنْهُمُ الْمَعْذِرَةُ).
نکته مهم اين است که معاويه و اطرافيان و حاميانش براى حفظ منافع نامشروع خود در شام تبليغات زيادى بر ضد على(عليه السلام) و يارانش انجام داده بودند که آنها اهل نماز نيستند و براى قرآن احترامى نمى بينند و قاتلان اصلى عثمان را در ميان خود حفظ کرده اند و هدفشان پايمال کردن خون عثمان است. باطل بودن اين تبليغات دروغين، در ميدان جنگ صفين تدريجاً آشکار شد; جنگى که حدود هيجده ماه به طول انجاميد. در اين مدت سخنان زيادى ميان آن ها رد و بدل شد و شاميان اعمال ياران على(عليه السلام) را مى ديدند که اهل نماز و راز و نياز شبانه با خدا هستند; آب را معاويه بر روى لشکر على بسته بود; ولى به هنگام سلطه آن حضرت و يارانش بر آب مقابله به مثل نکردند و آب را به روى آنها گشودند، کسى از آنها نسبت به قتل عثمان اظهار شادى نمى کرد و مخصوصاً وقتى قتل عمار ياسر به دست لشکريان معاويه انجام شد و پيغمبر در حديث معروف خود فرموده بود: «اى عمار تو را گروهى ظالم و طغيان گر مى کشند» اين نيز سندى براى حقانيت اميرمؤمنان و يارانش محسوب مى شد. حلقه آخر اين ماجرا اين بود که وقتى شاميان ناتوان شدند و فرياد بر آوردند که بر زن و فرزند ما رحم کنيد و دست از جنگ برداريد و داورى قرآن را بپذيريد، على و يارانش آن را پذيرفتند و به اين ترتيب حجت بر آنها تمام شد و در پيشگاه خدا عذرى نداشتند.
امام(عليه السلام) در ادامه مى فرمايد: 
(فَمَنْ تَمَّ عَلَى ذَلِکَ مِنْهُمْ فَهُوَ الَّذِي أَنْقَذَهُ اللهُ مِنَ الْهَلَکَةِ، وَمَنْ لَجَّ وَ تَمَادَى(8) فَهُو الرَّاکِسُ(9) الَّذِي رَانَ(10) اللهُ عَلَى قَلْبِهِ، وَصَارَتْ دَائِرَةُ السَّوْءِ عَلَى رَأْسِهِ).«کسانى که پايبند به اين حقايق بودند خداوند آنها را از هلاکت نجات داد و کسانى که لجاجت و پافشارى کردند پيمان شکنانى بودند که خدا پرده بر قلبشان افکنده بود و حوادث ناگوار بر سر آنها سايه انداخت»;
گرچه بعضى از شارحان نهج البلاغه اين چند جمله را اشاره به خوارج نهروان مى دانند که پس از روبه رو شدن با سپاه امام و شنيدن اندرزهاى آن حضرت، گروه زيادى از آنها متنبّه شدند و از راه ضلالت باز گشتند و به لشکر امام پيوستند و گروهى بر لجاجت خود باقى ماندند و در آن ميدان به هلاکت رسيدند; ولى با توجّه به آغاز اين نامه که صريحاً از اهل شام و داستان صفين سخن مى گويد و عنوانى که سيّد رضى نيز براى آن انتخاب کرده، اين احتمال بسيار بعيد به نظر مى رسد و به هيچ وجه پذيرفتنى نيست و بعيد نمى دانيم که اين تعبيرات اشاره به اين باشد که گروهى از لشکر شام بعد از آشکار شدن دورغ هاى معاويه و طرفداران او درباره على(عليه السلام) و سپاه آن حضرت، از معاويه بريدند و به لشکر امام پيوستند، هرچند گروه بيشترى لجاجت کردند و بر انحرافات خود پافشارى کردند.
شاهد اين سخن مطلبى است که در شرح خطبه 55 از شرح نهج البلاغه مرحوم علاّمه شوشترى نقل کرده ايم که فهرستى از نام کسانى را که در جنگ صفين به امام پيوستند ارائه مى دهد و از جماعتى از قاريان قرآن و افراد سرشناسى که از معاويه بريدند و به سوى امام آمدند سخن مى گويد.(11)
به اين ترتيب امام(عليه السلام) با اين نامه کوتاه و در عين حال بسيار گويا حقايق مربوط به جنگ صفين را براى تمام کسانى که در بلاد مختلف اسلام مى زيستند بيان فرمود و با آنها اتمام حجت کرد و در واقع جلوى سم پاشى اطرافيان معاويه و طرفداران او را گرفت.
اين نکته نيز شايان ذکر است که علاّمه شوشترى به دلايل ناموجهى در اصل صدور اين نامه از امام ترديد کرده است; دلايل ضعيفى که پاسخ آن روشن است در حالى که فصاحت و بلاغت حاکم بر اين نامه تفاوتى با ساير نامه ها ندارد و بسيار جالب و حساب شده است و ما متأسفيم که اين محقق بزرگوار گاه گرفتار چنين لغزش هايى مى شود.

فلسفه قبول حکمیت از زبان امام در خطبه 125 نهج البلاغه:

إِنَّا لَمْ نُحَكِّمِ الرِّجَالَ وَ إِنَّمَا حَكَّمْنَا الْقُرْآنَ، هَذَا الْقُرْآنُ إِنَّمَا هُوَ خَطٌّ مَسْطُورٌ بَيْنَ الدَّفَّتَيْنِ لَا يَنْطِقُ بِلِسَانٍ وَ لَا بُدَّ لَهُ مِنْ تَرْجُمَانٍ وَ إِنَّمَا يَنْطِقُ عَنْهُ الرِّجَالُ. وَ لَمَّا دَعَانَا الْقَوْمُ إلَى أَنْ نُحَكِّمَ بَيْنَنَا الْقُرْآنَ لَمْ نَكُنِ الْفَرِيقَ الْمُتَوَلِّيَ عَنْ كِتَابِ اللَّهِ سُبْحَانَهُ وَ تَعَالَى، وَ قَدْ قَالَ اللَّهُ [تَعَالَى عَزَّ مِنْ قَائِلٍ] سُبْحَانَهُ «فَإِنْ تَنازَعْتُمْ فِي شَيْءٍ فَرُدُّوهُ إِلَى اللَّهِ وَ الرَّسُولِ»؛ فَرَدُّهُ إِلَى اللَّهِ أَنْ نَحْكُمَ بِكِتَابِهِ وَ رَدُّهُ إِلَى الرَّسُولِ أَنْ نَأْخُذَ بِسُنَّتِهِ. فَإِذَا حُكِمَ بِالصِّدْقِ فِي كِتَابِ اللَّهِ فَنَحْنُ أَحَقُّ النَّاسِ بِهِ، وَ إِنْ حُكِمَ بِسُنَّةِ رَسُولِ اللَّهِ (صلی الله علیه وآله) فَنَحْنُ أَحَقُّ النَّاسِ وَ أَوْلَاهُمْ بِهَا. وَ أَمَّا قَوْلُكُمْ لِمَ جَعَلْتَ بَيْنَكَ وَ بَيْنَهُمْ أَجَلًا فِي التَّحْكِيمِ، فَإِنَّمَا فَعَلْتُ ذَلِكَ لِيَتَبَيَّنَ الْجَاهِلُ وَ يَتَثَبَّتَ الْعَالِمُ، وَ لَعَلَّ اللَّهَ أَنْ يُصْلِحَ فِي هَذِهِ الْهُدْنَةِ أَمْرَ هَذِهِ الْأُمَّةِ وَ لَا تُؤْخَذَ بِأَكْظَامِهَا، فَتَعْجَلَ عَنْ تَبَيُّنِ الْحَقِّ وَ تَنْقَادَ لِأَوَّلِ الْغَيِّ.
ما مردان را حكم قرار نداديم، بلكه قرآن را حكم قرار داديم. و اين قرآن خطى است نوشته شده، كه در ميان دو جلد جاى دارد. به زبان سخن نمى گويد. نيازمند ترجمانى است و مردان ترجمانى كنند. هنگامى كه آن قوم ما را دعوت كردند كه قرآن را حكم قرار دهيم، از آن گونه مردم نبوديم كه از كتاب خدا رويگردان شويم. كه خداى تعالى گفته است: «اگر در چيزى خصومت كرديد آن را به خدا و پيامبرش بازگردانيد.» بازگردانيدن به خدا اين است، كه بر طبق كتاب او داورى كنيم و بازگردانيدن به رسول خدا اين است، كه سنّت او را بگيريم. پس، اگر از روى حقيقت به كتاب خدا داورى شود، ما از ديگر مردم بدان سزاوارتريم، و اگر به سنّت رسول خدا داورى شود، ما از ايشان اولاتريم.اما اين كه مى گويند، كه چرا در اين داورى مدت معين كردى از اين رو چنين كردم تا در اين مدت آنكه جاهل است حقيقت را دريابد و آنكه داناست در اعتقاد خود ثابت قدم شود و شايد خداوند، در اين مدت دست بازداشتن از جنگ، كار امّت را به صلاح آورد. و او مثل كسى نباشد كه گلويش را مى فشارند تا پيش از شناخت حق بدان شتاب ورزد و نخستين بار كه باطل چهره نمايد از پى آن رود.
در کتاب پیام امام امیر المؤمنین علیه السلام می خوانیم:
اين خطبه به طور كلى درباره «مسأله حكمين» بعد از جنگ «صفّين» ايراد شده است و از چند بخش تشكيل مى شود. نخست امام عليه السلام فلسفه قبول حكميّت را با استدلال به آيات قرآن بيان مى كند. در بخش ديگرى به پاسخ ايرادهاى آنها مى پردازد. و در بخش سوّم آنها را نصيحت مى كند كه دست از خلاف بردارند و براى پيكار با ظالمان شام، خودرا آماده كنند و آنها را بر كوتاهى ها و مخالفت ها و بى انضباطى ها ملامت و سرزنش مى نمايد.      
اساس گفتار بهانه جویان(خوارج) اين بود : چرا شما حکميّت دو نفر را در اين مسأله مهم دينى، پذيرفتيد ؟ در حالى که حکم فقط خداست و افراد عادى حق ندارند با فکر خود درباره وظايف دينى حکم کنند.
امام (عليه السلام) در پاسخ آنها به نکته مهمى اشاره مى کند و مى فرمايد : «ما افراد را حکم قرار نداديم بلکه فقط قرآن را به حکميّت انتخاب کرديم، ولى قرآن خطوطى است که در ميان دو جلد قرار گرفته است و سخن نمى گويد، بلکه نيازمند به ترجمان است، و تنها انسانها مى توانند از آن سخن بگويند
(إنَّا لَمْ نُحَکِّمِ الرِّجَالَ، وَإنَّمَا حَکَّمْنَا الْقُرْآنَ. هذَا الْقُرْآنُ إنَّمَا هُوَ خَطٌّ مَسْتُورٌبَيْنَ الدَّفَّتَيْنِ لاَ يَنْطِقُ بِلِسَان، وَلاَ بُدَّ لَهُ مِنْ تَرْجُمَان. وَإنَّمَا يَنْطِقُ عَنْهُ الرِّجَالُ.
اشاره به اين که : قرآن يک سلسله احکام کلى بيان فرموده و بايد افراد آگاه، احکام جزئيه را از آن استخراج کنند و در اختيار عموم بگذارند و يا به عبارت ديگر، آن کليات را بر مصاديق تطبيق کنند.
مثلاً قرآن مجيد مى گويد : 
« وَإنْ طائِفَتانِ مِنَ الْمُؤْمِنِيْنَ إقْتَتَلُوا فَاَصْلِحُوا بَيْنَهُما فَإنْ بَغَتْ إحْديهُمَا عَلَى الاُخْرى فَقاتِلُوا الّتِي تَبْغِي حَتّى تَفِئَ إلى أَمْرِ اللهِ فَإنْ فَاءَتْ فَاَصْلِحُوا بَيْنَهُما بِالْعَدْلِ وَاَقْسِطُوا إنَّ اللهَ يُحِبُّ الْمُقْسِطِيْنَ»; هر گاه دو گروه از مؤمنان نزاع و جنگ کنند آنها را آشتى دهيد. و اگر يکى از آنها بر ديگرى تجاوز کرد با گروه متجاوز مبارزه کنيد تا به فرمان خدا بازگردد، هر گاه بازگشت، در ميان آن دو بر طبق عدالت، صلح، برقرار سازيد و عدالت پيشه کنيد ! که خداوند عادلان را دوست دارد» حجرات، آيه 9.
بى شک جنگ «صفّين» يکى از مصداقهاى اين آيه بود، وظيفه حکمين ـ اگر انسانهاى درستکار و هوشيارى بودند ـ اين بود که بگويند : هنگامى که مردم با على (عليه السلام) بيعت کرده اند، و علاوه بر نص پيامبر (صلى الله عليه وآله)، جمهور کشور اسلام و صحابه پيامبر (صلى الله عليه وآله) او را به خلافت پذيرفته اند آن کس که راه خلاف را برگزيده مصداق باغى و ظالم است بايد به سوى جمهور مردم، برگردد و توبه کند و اگر نکرد همه مسلمين وظيفه دارند با او بيکار کنند تا از طريق خلاف بازآيد.
مسأله حکميّت چيزى جز اين نيست همان کارى که همه قضات اسلامى انجام مى دهند، يعنى احکام کتاب و سنت را بر مصاديق آن تطبيق کرده و حکم صادر مى کنند.
آيا اين سخن جاى ايراد دارد ؟ ولى افسوس ! که جاهلان و ناآگاهان «خوارج» اين مطلب واضح را درک نمى کردند و تعصب و لجاجت به آنها اجازه نمى داد و به هدف اصلى حکميّت در همه جا و در همه چيز برسند.
آن گاه امام (عليه السلام) در توضيح اين معنا مى افزايد : «هنگامى که آن قوم (شاميان) ما را دعوت کردند که قرآن ميان ما و آنها حاکم باشد، ما گروهى نبوديم که به کتاب خداوند سبحان پشت کنيم در حالى که مى فرمايد :
«اگر در چيزى اختلاف کرديد آن را به خدا و رسولش بازگردانيد» (و از آنها نظر بخواهيد) (وَلَمَّا دَعَانَا الْقَوْمُ إلَى أَنْ نُحَکِّمَ بَيْنَنَا الْقُرْآنَ لَمْ نَکُنِ الْفَرِيقَ الْمُتَوَلِّيَ عَنْ کِتَابِ اللهِ سُبْحَانَهُ وَتَعَالَى، وَقَدْ قَالَ اللهُ سُبْحَانَهُ : (فَإِنْ تَنَازَعْتُمْ فِي شَيْء فَرُدُّوهُ إلَى اللهِ والرَّسُولِ))نساء، آيه 59. و در توضيح اين آيه مى فرمايد «ارجاع دادن اختلافات به خدا، اين است که به کتابش حکم کنيم و ارجاع به رسول الله (صلى الله عليه وآله) اين است که به سنتش عمل نماييم، واگر درباره کتاب خدا به درستى حکم شود ما سزاوارترين مردم به پذيرش آن هستيم و اگر به سنت پيامبر (صلى الله عليه وآله) حکم شود ما (نيز) از همه شايسته تر و سزاوارتريم که به سنت او عمل نماييم»(فَرَدُّهُ إلَى اللهِ أَنْ نَحْکُمَ بِکِتَابِهِ وَرَدُّهُ إلَى الرَّسُولِ أَنْ نَأْخُذَ بِسُنَّتِهِ; فَإذَا حُکِمَ بِالصِّدْقِ فِي کِتَابِ اللهِ، فَنَحْنُ أَحَقُّ النَّاسِ بِهِ، وَإنْ حُکِمَ بِسُنَّةِ رَسُولِ اللهِ (صلى الله عليه وآله)، فَنَحْنُ أَحَقُّ النَّاسِ وَ أَوْلاَهُمْ بِهَا).
به اين ترتيب امام (عليه السلام) به روشنى ثابت مى کند حکميّت کتاب و سنّت، چيزى جز مراجعه به آنها نيست و با توجه به اين که ما مأمور به اين امر هستيم کسى نمى تواند بر ما خرده بگيرد که چرا حکميّت را پذيرفتيم. اشتباه خرده گيران در اين است که آنها مى پندارند ما حکميّت اشخاص را پذيرفته ايم در حالى که ما حکميّت کتاب خدا را پذيرا شده ايم.
در اين جا سؤال مهمى پيش مى آيد و آن اين که : مفهوم اين گفتار امام (عليه السلام) اين است که حکميّت را با ميل و رضاى باطنى و طبق وظيفه شرعى پذيرفته است در حالى که از خطبه هاى متعدّدى در «نهج البلاغه» برمى آيد که حکميّت را بر امام (عليه السلام) تحميل کرده اند و امام (عليه السلام) از اين تحميل سخت ناراحت بود، اين دو چگونه با هم سازگار است ؟
در پاسخ اين سؤال، بايد گفت : امام هرگز مخالف مسأله حکميّت نبود، امام (عليه السلام) در واقع بر دو نکته پافشارى داشت : نخست اين که : بلند کردن قرآنها بر سر نيزه ها تنها مکر و فريب و توطئه براى جلوگيرى از پيروزى لشکر امام (عليه السلام) در آخرين لحظات و ايجاد اختلاف و نفاق در لشکر امام (عليه السلام) بود و گر نه شاميان هرگز آماده پذيرش حکميّت قرآن نبودند و به تعبير امام (عليه السلام) نه اهل دين بودند و نه اهل قرآن
ديگر اين که امام (عليه السلام) با انتخاب فرد نادان و بى خبرى همچون «ابو موسى اشعرى» براى ارجاع به قرآن مخالف بود، بنابراين هيچ گونه تضادّى ميان محتواى اين خطبه، و خطبه هاى ديگر نهج البلاغه نيست.
شاهد اين موضوع اين است که : فرزند برومند امام (عليه السلام) نيز در روز «عاشورا» طبق نقل مقاتل، قرآن را گرفت و بر سر گذارد و در برابر لشکر کوفه ايستاد و گفت : «يا قَوْمِ إنَّ بَيْنِي وَبَيْنَکُمْ کِتَابُ اللهِ وَسُنَّةُ جَدِّي رَسُولِ اللهِ; اى قوم : حاکم در ميان من و شما قرآن و سنّت جدّم رسول الله باشد»مسند الامام الشهيد، جلد 2، صفحه 43. اين سخن در اصل از مقتل الحسين مقرّم نقل شده و او هم از تذکرة الخواص ابن جوزى گرفته است (مقتل الحسين مقرّم، صفحه 233.)
* * *

نکته:ماجراى غم انگيز حکمين!
مى دانيم هنگامى که لشکر معاويه در جنگ «صفّين» در آستانه شکست قرار گرفت «عمروعاص» مکّار، تدبيرى انديشيد و به شاميان توصيه کرد قرآن ها را بر سرنيزه ها بلند کنند و بگويند : «ما تسليم حکم قرآن هستيم هر چه درباره شما و ما بگويد عمل خواهيم کرد».
امام (عليه السلام) فرياد زد: آنها هرگز تسليم حکم قرآن نيستند اين فقط مکر و نيرنگ و فريبى است که مى خواهند با آن، جلو شکست حتمى خود را بگيرند، ولى گروهى از ساده لوحان به اتفاق جمعى از منافقان که در لشکر امام (عليه السلام) بودند اين سخن را نپذيرفتند و اصرار در توقف جنگ داشتند و حتى امام (عليه السلام) را تهديد به قتل کردند. امام (عليه السلام) براى جلوگيرى از اختلاف و پراکندگى به حکم اجبار دستور توقف جنگ را صادر فرمود، سپس گفتند بايد دو نفر نماينده از دو لشکر براى پيدا کردن حکم قرآن انتخاب شود.
در اين جا اشتباه دوّمى از سوى ساده لوحان و با کمک منافقان انجام گرفت که «ابو موسى اشعرى» ساده لوح خام و بى خبر را به عنوان نمايندگى لشکر بر امام (عليه السلام) تحميل کردند که سرانجام تلخ آن را همه مى دانيم.
و عجب اين که : به دنبال اين حادثه گروهى از همان ها در مقابل امام (عليه السلام) سربرداشتند و عَلَم مخالفت برداشتند که چرا امام (عليه السلام) تسليم حکميّت شده در حالى که قرآن مى گويد : « إنِ الحُکْمُ إلاّ للهِ( يوسف، آيه 67). حاکم و حَکَم تنها خداست» و نتيجه اين کار به وجود آمدن جنگ ديگرى به نام «جنگ نهروان» بود که با سخنان امام (عليه السلام) گروهى بيدار شدند و توبه کردند و جمعيّت اندکى باقى ماندند که به سرعت تار و مار شدند.
برنامه امام (عليه السلام) در اين مسأله واضح بود زيرا :
1 ـ حکميّت قرآن در اختلافات مسلمين، چيز پوشيده اى نبود و قرآن با صراحت به مسلمانان دستور داده است که اگر در چيزى اختلاف کردند حل اختلاف خود را از قرآن و سنت پيامبر (صلى الله عليه وآله) بخواهند (نساء آيه 59 که در کلام امام (عليه السلام) به آن استدلال شده بود).
بنابراين پذيرش داورى قرآن با توجه به اين که به اعتقاد همه مسلمان ها قرآن آخرين سخن را در هر چيز مى گويد مطلبى نبود که بر امام (عليه السلام) خرده بگيرند ولى آن بى خبران آن را به صورت يک نقطه ضعف منعکس ساختند.
2 ـ شکى نيست که طراحان توطئه بالا بردن قرآن ها بر سرنيزه، نه اعتقادى به حکميّت قرآن داشتند و نه حق و عدالت بلکه سياست بازان کهنه کار و بى ايمانى بودند که به چيزى جز حکومت بر مردم و امور مادى وابسته به آن، نمى انديشيدند و امام (عليه السلام) از اين توطئه در همان آغاز پرده برداشت ولى چه سود که ساده لوحان غافل نپذيرفتند.
3 ـ به يقين قرآن مجيد، به خودى خود ايفاى نقش حکميّت را نمى کند جز اين که قرآن شناسان آگاه در کنار آن قرار گيرند و احکام آن را در هر مسأله استخراج کنند و به مردم اعلام نمايند و اگر در داستان «صفّين» اين کار انجام مى گرفت روشن بود که لشکر «معاويه» مشمول آيه شريفه 9 سوره حجرات بودند که مى گويد : (فَإنْ بَغَتْ إحْداهُمَا عَلَى الاُْخْرى...) به عنوان گروه طغيانگر که در برابر مرکز حکومت اسلام و امام (عليه السلام) مسلمين به مخالفت برخاسته اند محکوم مى شدند.
ولى چه سود که «حکمين» (ابو موسى وعمروعاص) نه آگاهى از قرآن داشتند و نه اگر مى داشتند به آگاهى خود عمل مى کردند.
بنابراين اگر واقعاً حکميّت به قرآن سپرده مى شد و قرآن شناسانى براى حکميّت انتخاب مى شدند نه تنها کار خلافى نبود بلکه عمل به دستور قرآن محسوب مى شد امّا چون شرايط لازم در هيچ مقطعى حاصل نشد و طبعاً نتيجه، بسيار نامطلوب و تلخ بود گروه نادان به جاى اين که خود را ملامت کنند به ملامت امام (عليه السلام) برخاستند و به جاى اين که خودرا بشکنند به فکر شکستن آينه افتادند.
اشتباه نشود داستان حکمين يک حادثه مقطعى در تاريخ نبود، بلکه چيزى است که در زمان هاى مختلف و حتى در عصر ما تکرار شده ومى شود. امر مقدّسى را عنوان مى کنند و در زير چتر آن قرار مى گيرند سپس برداشت هاى غلطى را آگاهانه و ناآگاهانه بر آن تحميل مى کنند و آنچه را که به سود منافع نامشروعشان است بر مى گزينند.
«عمروعاص» مکّار و «ابوموسى» ساده لوح نادان در هر زمان اشباه و نظايرى دارند و«صفّين»ها و قرآن بر سرنيزه کردن ها و حکميّتها به اَشکال مختلف تکرار مى شوند که نتيجه آن، مظلوميت حق طلبان على گونه است.
* * * *
بخش دیگر از کلام امام (عليه السلام) در واقع ترکيبى از دو قسمت است : نخست به پاسخ يکى از شبهات «خوارج» و امثال آنها مى پردازد سپس آنها را تشويق به جهاد در برابر ظالمان وستمگران شام مى کند.
گفتار امام (عليه السلام) در قسمت اوّل، اشاره به عهدنامه حکميّت دارد که در ميان آن حضرت و معاويه انجام شد (و شرح آن در نکات خواهد آمد) در اين عهدنامه يک سال به حکمين فرصت داده شده بود که درباره حلّ مشکل اختلاف امّت بينديشند و در کار خود عجله نکنند.
خرده گيران بى خبر و نادان گاه به اصل حکميّت ايراد مى گرفتند که امام (عليه السلام) در بخش گذشته اين خطبه جواب روشن و منطقى و دقيق به آنان داد و گاه به شاخ و برگ آن، يعنى مسأله قرار دادن مدت ايراد مى گرفتند.
امام (عليه السلام) در پاسخ آنها چنين مى فرمايد : «اما اين که مى گوييد : چرا ميان خود و آنها (حکم ها) مدّتى براى حکميّت قرار دادى ؟ اين تنها به خاطر آن بود که ناآگاهان در جستجوى حقيقت برآيند، و آنها که آگاهند به مطالعه و مشورت پردازند (و تمام جوانب مسأله را روشن سازند)
» (وَأَمَّا قَوْلُکُمْ : لِمَ جَعَلْتَ بَيْنَکَ وَبَيْنَهُمْ أَجَلاً فِي التَّحْکِيمِ ؟ فَإنَّمَا فَعَلْتُ ذلِکَ لِيَتَبَيَّنَ الْجَاهِلُ، وَ يَتَثَبَّتَ الْعَالِمُ).سپس مى افزايد : «شايد خداوند در اين فاصله، کار اين امّت را اصلاح کند و راه تحقيق بر آنها بسته نشود (و آزادانه به تحقيق پردازند) در جستجوى حق عجله نکنند، و تسليم نخستين فکر گمراه کننده نشوند»(وَلَعَلَّ اللهَ أَنْ يُصْلِحَ فِي هذِهِ الْهُدْنَةِ أَمْرَ هذِهِ الاُْمَّةِ; وَلاَ تُؤْخَدُ بِأَکْظَامِهَا فَتَعْجَلَ عَنْ تَبَيُّنِ الْحَقِّ، وَتَنْقَادَ لأَوَّلِ الْغَيِّ).
در واقع امام (عليه السلام) چند فائده براى ضرب الاجل يک مسأله در مسأله حکميّت بيان فرموده، نخست اين که : ناآگاهان از جوش و خروش تعصّب باز ايستند و بتوانند درباره اين مسأله سرنوشت ساز تحقيق کنند و ديگر اين که علماى امّت در اصحاب على (عليه السلام) جوانب مسأله را به خوبى بررسى کنند و آنچه ضايعات کمترى در بردارد برگزينند و حکمين را براى انتخاب صحيح ارشاد کنند.
ديگر اين که در اين مدّت طرقى براى اصلاح امر امّت به طور کلّى انديشيده شود و از کارهاى عجولانه که سبب گمراهى است بپرهيزند.
عجب اين که : گروه متعصّب لجوج و ناآگاه از «خوارج» اصرار داشتند که عجولانه در اين زمينه تصميم گيرى شود و سرنوشت امّت را بدون مطالعه و تحقيق و دقّت به خطر بيفکنند و اين است راه و رسم افراد نادان در هر عصر و هر زمان.
جمله «وَلاَ تُؤْخَدُ بِأَکْظَامِهَا» که به معنى نگرفتن بيخ گلو و آزاد گذاشتن راه نفس است کنايه از آزادى براى مطالعه و تصميم گيرى و انتخاب مى باشد کنايه اى است گويا و فصيح و بليغ.
جمله «وَتَنْقَادَ لأَوَّلِ الْغَيِّ» (مبادا تسليم اوّلين گمراهى شوند) اشاره به اين است که تصميم هاى عجولانه غالباً گمراه کننده است.
بعضى از شارحان نهج البلاغه «أَوَّلُ الْغَيِّ» را اشاره به بالا بردن قرآنها بر سرنيزه ها که اوّلين گام گمراهى بود، دانستنه اند  «(منهاج البراعه» علامه «خويى» جلد 8، صفحه 180).ولى تفسير اوّل به قرينه جمله قبل از آن، مناسب تر به نظر مى رسد.
امام بعد از پایان جنگ، یاران نادان خود را اینگونه سرزنش میکند:
أَمَّا بَعْدُ، يَا أَهْلَ الْعِرَاقِ فَإِنَّمَا أَنْتُمْ كَالْمَرْأَةِ الْحَامِلِ حَمَلَتْ، فَلَمَّا أَتَمَّتْ أَمْلَصَتْ وَ مَاتَ قَيِّمُهَا وَ طَالَ تَأَيُّمُهَا وَ وَرِثَهَا أَبْعَدُهَا. أَمَا وَ اللَّهِ مَا أَتَيْتُكُمُ اخْتِيَاراً وَ لَكِنْ جِئْتُ إِلَيْكُمْ سَوْقاً. وَ لَقَدْ بَلَغَنِي أَنَّكُمْ تَقُولُونَ عَلِيٌّ يَكْذِبُ! قَاتَلَكُمُ اللَّهُ تَعَالَى، فَعَلَى مَنْ أَكْذِبُ؟ أَعَلَى اللَّهِ؟ فَأَنَا أَوَّلُ مَنْ آمَنَ بِهِ، أَمْ عَلَى نَبِيِّهِ؟ فَأَنَا أَوَّلُ مَنْ صَدَّقَهُ. كَلَّا وَ اللَّهِ لَكِنَّهَا لَهْجَةٌ غِبْتُمْ عَنْهَا وَ لَمْ تَكُونُوا مِنْ أَهْلِهَا. وَيْلُ أُمِّهِ كَيْلًا بِغَيْرِ ثَمَنٍ لَوْ كَانَ لَهُ وِعَاءٌ، "وَ لَتَعْلَمُنَّ نَبَأَهُ بَعْدَ حِينٍ‏".(خطبه 71 نهج البلاغه)
اما بعد، اى مردم عراق، شما همانند زنى آبستن هستيد كه چون مدت حملش به سر آيد، بچه خود مرده بيفكند و سرپرستش بميرد و بيوگيش مدت گيرد و آنكه به او از همه دورتر است، ميراثش بخورد. 
به خدا سوگند، كه من به اختيار خود به نزد شما نيامدم، بلكه دست حوادث بود كه مرا بدين سوى سوق داد. به من خبر رسيده كه گفته ايد: على دروغ مى بندد. خدايتان بكشد به چه كسى دروغ مى بندم؟ آيا به خدا دروغ مى بندم، در حالى كه، من نخستين كسى هستم كه به او ايمان آورده ام يا بر پيامبر او دروغ مى بندم، در حالى كه، من نخستين كسى هستم كه او را تصديق كرده ام. به خدا سوگند، كه نه چنين است بلكه آنچه مى گفتم معنى آن درنمى يافتيد زيرا شايسته دريافت آن نبوديد. 
اى شگفتا، شگفتا، دانش و حكمت را برايگان پيمانه مى كنم، اگر آن را ظرفى باشد. «شما پس از اندك زمانى از خبر آن آگاه خواهيد شد.»
در کتاب پیام امام اميرالمؤمنين عليه السلام، ج 3، ص: 174-159 در شرح این کلام:
این خطبه بعد از ماجراى صفّين ايراد شده است، ماجرايى که دردناکترين خاطره زمان حکومت على(عليه السلام) بود; چراکه مسلمانان تا آستانه پيروزى پيش رفتند، ولى بر اثر فريبکارى دشمن و ساده لوحى گروهى از لشکريان على(عليه السلام) نه تنها پيروزى را براى هميشه از دست دادند، بلکه اسباب تفرقه و نفاقِ داخلىِ لشکر نيز، آماده شد و اختلاف چنان در ميان آنان بالا گرفت، که سرانجام به جنگ و خونريزى داخلى، منتهى شد.
امام(عليه السلام) که از اين حادثه دردناک، دل پرخونى داشت، مردم عراق را مورد نکوهش شديد قرار داده، مى فرمايد: 
«امّا بعد اى مردم عراق! شما به زن باردارى مى مانيد که در آخرين روزهاى دوران حملش، جنين خود را ساقط کند و با اين حال قيّم و سرپرستش نيز بميرد و بيوگى او به طول انجامد (سپس از دنيا برود) و ميراثش را دورترين بستگانش ببرند (چراکه نتوانست فرزند سالمى به دنيا آورد)» (أَمَّا بَعْدُ يَا أَهْلَ الْعِرَاقِ، فَإِنَّمَا أَنْتُمْ کَالْمَرأَةِ الْحَامِلِ، حَمَلَتْ فَلَمَّا أَتَمَّتْ أَمْلَصَتْ وَ مَاتَ قَيِّمُهَا، وَ طَالَ تَأَيُّمُهَا، وَ وَرِثَهَا أَبْعَدُهَا 
در اين جمله هاى کوتاه، تشبيهات ظريف و نکات بسيار دقيقى نهفته شده است; نخست اينکه: مردم «عراق» را به «زن» تشبيه مى کند; چون مردانه از عزّت و شرف خود دفاع نکردند، سپس روى باردار بودن اين «زن» تکيه مى کند، چراکه آنها حدّاقل اين شايستگى را داشتند که با اطاعت از فرمان على(عليه السلام) فرزند پيروزى را به دنيا بياورند و دست غارتگران شام را، از دامان اسلام و قرآن و مسلمين کوتاه سازند; ولى متأسّفانه در آخرين روزهاى باردارى، در اثر جهل و نادانى، اين فرزند را ساقط کردند; نيرنگ «عمروعاص» در رابطه با بالا بردن قرآن ها بر سر نيزه ها، به نتيجه مى رسد و جمعيّت با اين خدعه و نيرنگ، دست از جنگ مى کشند و حتّى از پيشروى «مالک اشتر» به سراپرده معاويه و فرود آوردنِ آخرين ضربت، جلوگيرى مى نمايند، که اگر مالک برنگردد تو را خواهيم کشت.
چنين زنى اگر شوهر و سرپرست خود را از دست بدهد و همسر مناسب ديگرى نيز انتخاب نکند و با حسرت و اندوه از دنيا برود، بديهى است که ميراث او را افراد دوردست مى برند، نه فرزندى دارد که ادامه بخش حيات او باشد، نه همسرى که براى او اشک بريزد (و فرض اين است که پدر و مادر نيز ندارد)!
بعضى از بزرگان معتقدند که اين بخش از کلام مولا(عليه السلام) اشاره به پيشگويى هايى از آينده است و نشان مى دهد که امام(عليه السلام) پيش بينى مى کند که مردم «عراق» بر اثر سوء تدبيرى که در مسأله «جنگ صفّين» و مانند آن داشتند، با گرفتارى هاى شديد، روبه رو مى شوند; پيشوايشان على(عليه السلام) را از دست مى دهند و جانشين آن حضرت به خاطر بى وفايى ها و تمرّدها آنها را رها مى سازد و افراد دوردست، بر آنها مسلّط مى شوند و روزگار آنان را سياه مى کنند، همان طور که اين مسئله انجام شد.
سپس امام(عليه السلام) در ادامه سخن، به اين نکته توجّه مى دهد که هجرت او از مدينه به کوفه، در واقع يک امر اضطرارى بوده، نه اين که مردم کوفه، چنان شايستگى داشته باشند که امام(عليه السلام) با علاقه به سوى آنان هجرت کند، به عکسِ مردمِ مدينه، که رسول خدا(صلى الله عليه وآله) با علاقه و محبّت به سوى آنان هجرت نمود; چراکه واقعاً شايستگى داشتند. مى فرمايد
 «آگاه باشيد! به خدا سوگند! من به ميلِ خود، بسوى شما نيامدم، بلکه حوادث اضطرارى مرا به طرف شما حرکت داد!» (أَمَا وَاللهِ مَا أَتَيْتُکُمُ اخْتِيَاراً; وَلکِنْ جِئْتُ إِلَيْکُمْ سَوْقاً).
تاريخ نيز به اين واقعيت، شهادت مى دهد که اگر مسأله «جنگ جمل» نبود، امام(عليه السلام) به سوى بصره حرکت نمى کرد و اگر نيروهاى حجاز براى درهم شکستن پيمان شکنانِ بصره، کافى بود، از کوفيان کمک نمى طلبيد و اگر خطر «معاويه» کشور اسلام را تهديد نمى کرد، براى دفع او، در پايگاه کوفه مستقر نمى شد و جوار رسول اللّه(صلى الله عليه وآله) و قبر بانوى اسلام و سرزمين وحى را رها نمى فرمود.
اين سخن، در واقع پاسخى است براى يک اشکال مقدّر، و آن، اين که اگر مردم عراق و کوفه داراى چنين صفات نکوهيده اى هستند، چرا امام(عليه السلام) آنها را به عنوان ياران خويش برگزيد، امام(عليه السلام) در پاسخ اين سؤال مى فرمايد: «اين يک گزينش اجبارى بود، نه اختيارى».
سپس به پاسخ يکى از سخنان بسيار زشت آنها درباره خودش پرداخته، مى فرمايد:
«به من خبر رسيده است که (بعضى از شما) مى گوييد: «على خلاف مى گويد.» خدا شما را بکشد! به چه کسى دروغ بسته ام؟ آيا به خداوند؟ حال آن که نخستين مؤمن به او بوده ام; يا به پيامبرش؟ حال آن که نخستين تصديق کننده او بوده ام» (وَ لَقَدْ بَلَغَنِي أَنَّکُمْ تَقُولُونَ: عَلِيٌّ يَکْذِبُ، قَاتَلَکُمُ اللهُ تَعَالَى! فَعَلَى مَنْ أَکْذِبُ؟ أَعَلَى اللهِ؟ فَأَنَا أَوَّلُ مَنْ آمَنَ بِهِ! أَمْ عَلَى نَبِيِّهِ؟ فَأَنَا أَوَّلُ مَنْ صَدَّقَهُ!).
پرونده زندگى امام(عليه السلام) در اين جهات، کاملاً روشن است; نخستين کسى که از مردان، به خدا ايمان آورد - بلکه در تاريخ زندگيش، هرگز غير خداپرستى ديده نمى شود - و نخستين کسى که پيغمبر اکرم(صلى الله عليه وآله) را تصديق کرد و به ياريش برخاست، على(عليه السلام) بود.
اين سخن ممکن است، اشاره به اخبار غيبى و حوادثى که از چشم و گوش آنها پنهان بوده است، بوده باشد; زيرا گروهى از منافقان، در صفوف مردم کوفه بودند که هرگاه على(عليه السلام) از مسائل غيبى خبر مى داد و آن را به عنوان «تَعلُّم مِنْ ذِي عِلْم» (فراگرفتن از پيامبر اکرم(صلى الله عليه وآله)) معرفى مى کرد، آن تاريک دلان کورباطن، زبان به تکذيب مى گشودند.
و نيز مى تواند اشاره به احکام و معارف عاليه اسلام باشد که امام(عليه السلام) آنها را از قرآن مجيد، يا از پيغمبر اسلام(صلى الله عليه وآله) آموخته بود و افکار منافقان، کِشِش درک آنها را نداشت.
در واقع - و به گفته «ابن ابى الحديد» - دقّت در اين سخنان و بررسى تاريخ زندگى على(عليه السلام) بعد از پيامبر(صلى الله عليه وآله) نشان مى دهد که همان منافقان عصر رسول خدا(صلى الله عليه وآله) يا کسانى که در خطّ آنها گام برمى داشتند، همان نسبت هايى را که به پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى دادند، به على(عليه السلام) نيز مى دادند. گويى حالات آن امام(عليه السلام) عصاره اى از حالات پيامبر(صلى الله عليه وآله) بود. کسى که در سوره هايى از قرآن، مانند سوره «برائت» دقّت کند و پاسخهايى را که قرآن به منافقين مى دهد در نظر بگيرد، مى بيند حال و هوايى همچون حال و هواى بعضى از خطبه هاى نهج البلاغه را دارد.
روشن است کسى که نخستين موحّد و خداپرست و تصديق کننده پيامبراکرم(صلى الله عليه وآله) بوده، هيچ گاه دروغى به خدا يا پيغمبر نمى بندد و از مسايلى که آگاه نيست، خبر نمى دهد. اين گونه سخنان خلاف، از آنِ کسانى است که ايمان درستى ندارند و به کانون وحى و ايمان نزديک نبوده اند. و از کانون تقوا دور مانده اند.
به تعبير ديگر: على(عليه السلام) تمام معارفى که داشت و حتّى اخبار غيبى را که بيان مى فرمود، به عنوان درسهايى بود که از پيامبر(صلى الله عليه وآله) آموخته بود، آيا ممکن است خلافى در آنها راه داشته باشد، در حالى که او وفادارترين و مخلص ترين و آگاه ترين و باتقواترين شاگرد پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) بود؟! ولى منافقين که دنبال منافع مادّى کثيف خود بودند، به اين گونه مسايل، هرگز توجّه نمى کردند; چراکه با منافع آنها در تضادّ بود، بلکه اصرار داشتند چهره امام(عليه السلام) را طور ديگرى نشان دهند.
امام(عليه السلام) در پايان اين سخن، که پايان خطبه است، مى افزايد: «نه به خدا سوگند! اين گونه نيست (که منافقان کوردل مى پندارند) بلکه آن چه گفته ام واقعيتى است که شما از آن غايب بوديد و حضور نداشتيد (بلکه) اهل درک آن نبوديد» (کَلاَّ وَاللهِ! لکِنَّهَا لَهْجَةٌ غِبْتُمْ عَنْهَا، وَلَمْ تَکُونُوا مِنْ أَهْلِهَا).«مادر آن گوينده به عزايش بنشيند، اگر آنها ظرفيت مى داشتند، اينها پيمانه اى بود (از علوم و دانشها و معارف والا) که رايگان در اختيارشان قرار مى گرفت، و به زودى خبر آن را خواهيد دانست!» (وَيْلُ اُمِّهِ کَيْلا بِغَيْرِ ثَمَن! لَوْ کَانَ لَهُ وِعَاءٌ، «وَلَتَعْلَمُنَّ نَبَأَهُ بَعْدَ حِين
منظور از جمله (لکِنَّهَا لَهْجَةٌ غِبْتُمْ عَنْهَا) - با توجّه به اين که «لَهجه» در اينجا به معناى حقايق و مطالب و اسرارى است که از آنها مکتوم بوده - اين است که، تکذيب و انکار شما، از کوتاهى افکار و پايين بودن سطح معلومات و بى خبر بودن شما از اسرارى است که من در مکتب پيامبر(صلى الله عليه وآله) آموخته و از «کتاب اللّه» استفاده کرده ام; ولى چون شما اهل آن نبوده ايد، طبق مَثَل معروف: «اَلنَّاسُ أَعْدَاءُ مَا جَهِلُوا; مردم دشمن چيزى هستند که نمى دانند»، به مخالفت و دشمنى با آن از طريق تکذيب و مانند آن برخاستيد.
جمله (وَيْلُ اُمِّه) - با توجه به اين که کلمه «وَيْل» گاه به عنوان دعاى شرّ به کار مى رود و گاه به عنوان ترحّم يا تعجّب است - از سوى مفسّران «نهج البلاغه» دوگونه تفسير شده است; گاه گفته اند که منظور تأسّفِ آن حضرت، نسبت به زحماتى است که در حقّ آن جمعيّتِ نااهل کشيد; و گاه گفته اند که منظور نفرين در حق منافقانى است که پيوسته در حکومت آن حضرت، مشغول فسادانگيزى بودند; معناى دوم مناسب تر به نظر مى رسد.

پی نوشت:

1. سند نامه: در مصادر نهج البلاغه، ج 3، ص 440، مدرک ديگرى جز نهج البلاغه براى اين نامه نيافته و قول داده است که اگر پيدا کند در آخر کتاب بنويسد. در آنجا نيز چيزى در اين باره ديده نمى شود جز اينکه وعده مى دهد اگر موارد بسيار کمى را که موفق به يافتن مصادر ديگرى در مورد آن نشده در آينده بيابد بر کتاب خود بيفزايد.
2. «نائِرَة» از ريشه «نور» بر وزن «فور» به معناى کينه و عداوت است و گاه به شعله اى که ناشى از کينه و عداوت است نيز اطلاق مى شود.
3. اخبار الطوال، ص 162 و 163.
4. «مُکابِرَةَ» به معناى برترى جويى، عداوت، دشمنى، لجاجت و درگيرى در امور منفى است.
5. «حَمِشَ» از ريشه «حَمْش» بر وزن «فرش» به معناى تهييج کردن و به خشم آوردن و برانگيختن گرفته شده و در اينجا به معناى شدت جنگ است.
6. «ضَرَّسَ» از ريشه «ضَرْس» بر وزن «ترس» به معناى گزيدن با دندان است و هنگامى که به باب تفعيل مى رود به معناى شدت گزيدن با دندان است و در اينجا کنايه از آثار زيان بار جنگ است.
7. «مَخالِب» جمع «مِخْلَب» بر وزن «منبر» به معناى چنگال است.
8. «تَمادى» از مصدر «تَمادِى» به معناى اصرار و پافشارى در ادامه کارى است.
9. «الرّاکِس» به معناى کسى است که در امرى واژگون شده است از ريشه «رَکْس» بر وزن «عکس» به معناى وارونه کردن چيزى و آن را با سر بر زمين گذاردن، گرفته شده و به فرد پيمان شکن که کار خود را وارونه انجام مى دهد نيز اطلاق مى شود.
10. «رانَ» از ريشه «رَين» بر وزن «عين» در اصل به معناى زنگارى است که روى اشياى قيمتى مى نشيند و به افرادى که زنگار معصيت يا کفر بر قلبشان مى نشيند نيز اطلاق مى شود.
11. براى توضيح بيشتر به جلد دوم شرح نهج البلاغه (پيام امام) صفحه 623 در شرح خطبه 55 مراجعه فرماييد و همچنين ذيل نامه 32 در جلد نهم از همين کتاب.

منابع: 

  • سایت دانشنامه رشد
  • نهج البلاغه
  • شرح نهج البلاغه علامه جعفری
  • شرح نهج البلاغه مکارم شیرازی