سقیفه و برخورد دستگاه خلافت با مخالفان داخل مدينه
کشتن سعد بن عباده
عمر پس از اينکه به خلافت رسيد، روزي سعد بن عباده را در يکي از کوچه هاي مدينه ديد؛ رو به او کرد و گفت: هان اي سعد! سعد هم بلافاصله پاسخ داد: هان اي عمر! خليفه پرسيد: تو نبودي که چنين مي گفتي؟ سعد گفت: آري، من گفتم و حالا اين حکومت به تو رسيد. به خدا قسم که رفيقت را بيشتر از تو دوست مي داشتم. به خدا که از همسايگي تو بيزارم. عمر گفت: هر کس که از همسايه اش خوشش نيايد، جا عوض مي کند! سعد گفت: از اين امر غافل نيستم؛به همسايگي کسي مي روم که از تو بهتر باشد.ديري نگذشت که سعد، در همان اوايل خلافت عمر، راهي ديار شام شد که قبايل يماني ها در آنجا بودند[1] .
بلاذُري در کتاب انساب الاشراف خود مي نويسد:
سعد بن عباده با ابوبکر بيعت نکرد و به شام رفت. عمر مردي را در پي سعد به شام فرستاد و به او گفت: سعد را به بيعت وادار کن و هر ترفند و حيله اي که مي تواني به کار گير، اما اگر کارگر نيفتاد و سعد زير بار بيعت نرفت، با ياري خدا او را بکش! آن مرد رو به شام نهاد و سعد را در حوارين[2] ديدار کرد و بي درنگ، موضوع بيعت را مطرح نمود و از او خواست که بيعت کند. سعد در پاسخ فرستاده عمر گفت: با مردي از قريش بيعت نمي کنم. فرستاده، او را به مرگ تهديد کرد و گفت: اگر بيعت نکني تو را ميکشم. سعد جواب داد: حتي اگر قصد جانم را بکني! فرستاده، چون پافشاري او را ديد گفت: مگر تو از هماهنگي با اين امّت بيروني؟ سعد گفت:در موضوع بيعت آري؛ حساب من از ديگران جداست! فرستاده عمر، با شنيدن پاسخ قطعي سعد، تيري به قلب سعد زد که رگ حياتش را از هم گسيخت[3] .
در کتاب تبصره العَوام آمده است:
آنها محمّد بن مَسلْمه انصاري را به اين کار مأمور کرده بودند. محمّد نيز به شام رفت و سعد بن عباده را با تيري از پاي درآورد. نيز گفته اند که خالد بن وليد، در همان هنگام، در شام بود و محمّد بن مسلمه را در کشتن سعد، ياري داد[4] .
مسعودي در مروج الذّهب مي گويد:
سعد بن عباده بيعت نکرد. از مدينه بيرون شد و رو به شام نهاد و در آنجا، به سال پانزدهم هجري، کشته شد[5] .
همچنين ابن عبد ربه مي گويد:
سعد بن عباده را در حالي يافتند که تيري در قلبش نشسته و از دنيا رفته بود. و شايع کردند که سعد ايستاده بول کرد، جنّيان دو تير به قلبش زدند و اين شعر را خواندند:قَد قَتَلنا سَيدّ الخَزْرَجِ سَعْدَ بنَ عُبادَه وَ رَمَيناهُ بِسهْمَينِ فَلَمْ نُخْطِي ء فُؤادَه[6] .سيد خزرج، سعد بن عباده، را کشتيم؛ دو تير به او زديم که قلبش نشست. [7] .
مي گويند که جنيان شکم سعد را پاره کردند. آگاه باش که، چه بسا، کار خود را با نيرنگ انجام داده باشي. گناه سعد اين نبود که ايستاده بول کرد؛ گناهش اين بود که با ابوبکر بيعت نکرد.
به اين ترتيب، دفتر زندگي سعد بن عباده بسته شد. ولي از آنجا که کشته شدن چنين شخصيت يکدنده و مخالف بي باکي از سوي حکومت و زمامداران وقت سؤال برانگيز و از حوادثي بود که مورّخان نوشتن و بازگويي ماجراي آن را خوش نداشته اند، جمعي از آنان از کنار اين حادثه بزرگ با بي اعتنايي گذشته اند و آن را ناديده گرفته اند[8] .گروهي نيز - چنان که گذشت، چگونگي کشته شدن او را با اموري خرافي درهم آميخته اند و آن را به جنّيان نسبت داده اند[9] .اما اين مورّخان، باطرح چنين مسأله اي خرافي، نگفته اند که علّت کينه شديد و دشمني جنّيان با سعد چه بوده است و چرا در ميان آن همه اصحاب، از مهاجر و انصار، تيرهاي جانکاه آنان تنها قلب سعد را نشانه گرفته است!
تطميع عباس، عموی پيامبر
ابوبکر، شورايي متشکل از عمر بن الخَطّاب و ابوعبيده بن جرّاح و مُغيره بن شُعبه تشکيل داد تا تصميم بگيرند که با کساني که بيعت نکرده اند چه بکنند. شورا نظر داد که: بهترين راه اين است که عبّاس را ببينيم و سهمي براي او و فرزندانش از حکومت قرار دهيم؛ بدين ترتيب، علي شکست مي خورد و گرايش عبّاس به شما، حجّتي به زيان علي در دست شما خواهد بود[10] .ابوبکر، به اتفاق اعضاي شوراي مذکور، شبانه. به خانه عبّاس رفتند[11].
ابوبکر، حمد و ثناي خدا را به جاي آورد و گفت:
خدا پيامبر را فرستاد که نبيّ و وليّ مؤمنان بود، و در ميانشان بود تا که خدا آخرت را براي او پسنديد؛ او هم، پس از خود، کسي را تعيين نکرد، کارها را به خود مردم واگذار کرد. آنها هم مرا برگزيدند؛ و من از کسي جز خدا نمي ترسم که سستي در کار داشته باشم[12] . آنها که با من بيعت نکرده اند با عموم مسلمانان مخالفت مي کنند و به شما پناه مي بردند. شما، يا با همه مردم همراه شويد و بيعت کنيد، يا اگر همراه نمي شويد کاري کنيد که آنها با ما نجنگند.[اين سخن ابوبکر، خود دليل آن است که همه اصحاب پيامبر بيعت نکرده بودند.] مي خواهيم از کار حکومت، سهمي هم به شما بدهيم که بعد از شما براي بازماندگانت نيز باشد، زيرا تو عموي پيامبر(ص) هستي. مردم، گرچه، منزلت شما را ديدند - که عموي پيامبري - و منزلت علي را هم ديدند، ولي اين امر را از شما گرداندند. [شما را نخواستند.] با اين حال، ما به شما نصيب مي دهيم. بني هاشم! آرام باشيد، که رسول خدا (ص) از ما و شماست. [ما از قريشيم و رسول خدا(ص) هم از قريش است.] سپس عمر، با لحني تهديد آميز چنين گفت: ما بدين خاطر به نزد شما نيامديم که نيازمند شما بوديم؛ آمديم چون خوش نداشتيم، در کاري که مسلمانان بر آن اتفاق کرده اند، طعن و مخالفتي از طرف شما بشود و در نتيجه زيان و گرفتاري به شما و آنان برسد. پس مواظب رفتار خود باشيد.
آن گاه، عبّاس حمد و ثناي خدا را به جاي آورد و گفت:
چنان که گفتي، خداوند، محمّد(ص) را برانگيخت تا پيامبر باشد و براي مؤمنان يار و ياور. و خداوند، به برکت وجود پيامبر(ص)، بر اين امّت منّت گذارد تا آن که وي را به نزد خود خواند و براي او آنچه در نزد خويش داشت برگزيد؛ و کار مسلمانان را به خودشان واگذاشت تا حقّ را بيابند و براي خود برگزينند، نه آن که، با گمراهي ناشي از هواي نفس، از حقّ جدا شوند و به جانب ديگر روند[13] . اگر تو اين امر (حکومت) را به نام پيامبر(ص) گرفته اي، پس در واقع حقّ ما را گرفته اي - زيرا که خويشاوند پيامبريم و نسبت به او اولي از توييم - و اگر آن را به اين سبب گرفته اي که از جمله مؤمنان به پيامبري، ما هم از جمله مؤمنان بوديم. با اين حال، در کاري که تو در آن پيشقدم شدي، ما قدم نگذارديم و در آن مداخله نکرديم و پيوسته به کار تو معترضيم. و اگر به واسطه بيعت مؤمنان حکومت براي تو واجب شده و سزاوار آن گرديده اي، از آنجا که ما هم از مؤمنانيم و بدين کار رضايت نداده ايم و از آن کراهت داريم، اين حقّ براي تو واجب و ثابت نشده است. اين دو سخن تو، چه قدر از هم دورند: از يک طرف مي گويي که مردم با شما مخالفت کرده اند و در امر حکومت بر شما طعن زده اند و از طرف ديگر مي گويي که مردم تو را براي حکومت انتخاب کرده اند. و چه دور است اين نامي که به خودت داده اي خليفه رسولِ اللّه! [يعني کسي که پيامبر او را به عنوان جانشين خود معين کرده است] از اين مطلب که مي گويي پيامبر کار مردم را به خودشان واگذار کرد تا هر که را که مي خواهند برگزينند و آنها هم تو را برگزيده اند. [چون، به اين ترتيب، تو خليفه پيامبر؛ منتخب مردمي نه منتخب پيامبر(ص).]امّا درباره اين که گفتي (اگر با تو بيعت کنم) سهمي به من وامي گذاري: اگر آنچه را که مي دهي مال مؤمنان است و حق ايشان است، تو چنين حقّي نداري. زيرا که تو نمي تواني حق ديگران را، از پيش خود، بذل و بخشش کني و اگر حقّ ماست، بايد تمام آن را بدهي، جزئي از حق خود را نمي خواهيم که بخشي را بدهي و بخشي را ندهي. و امّا اين که گفتي پيامبر از ما و شماست؛ همانا پيامبر(ص) از درختي است که ما شاخه هاي آن هستيم و شما همسايه آن هستيد[14] .و امّا سخن تو اي عمر، که گفتي از مخالفت مردم با ما مي ترسي؛ پس، اين (مخالفت) امري است که اوّل بار از جانب شما نسبت به ما سر زده است.پس از اين سخنان، ايشان برخاستند و از منزل عبّاس بيرون رفتند[15] .
پی نوشت ها
[1] طبقات ابن سعد، 3 ق: 145: 2 و ابن عساکر، 90: 6 و کنزالعمّال، 134: 3، حديث 2296 و سيره حلبيه، 397: 3.انصار نيز در اصل از قبيله يماني ها بودند که ايشان را سبائيه نيز مي نامند. آنان در يمن ساکن بودند و پس از خراب شدن سدّ مأرب يمن، به مرزهاي عراق و شام و مدينه متفرّق شدند.
[2] از دهات معروفِ حلب است.
[3] انساب الاشراف، 1: 589 و العقد الفريد، 3: 64 - 65 با کمي اختلاف نسبت به روايتِ بلاذري.
[4] تبصره العوام، ص 32، چاپ مجلس، طهران.
[5] مروج الذّهب، 1: 414 و 2: 194.
[6] عقدالفريد، 3: 64 - 65.
[7] معجم رجال الحديث، مرحوم آيهاللّه العظمي خوئي، ج 8، ص 73.
[8] مانند: طبري و ابن اثير و ابن کثير در تاريخهاي خود.
[9] مانند محبّ الدين طبري در الرّياض النضره، و ابن عبدالبرّ در الاستيعاب.
[10] عمر، براي شکستن علي (ع)، ابن عباس را بزرگ مي کرد. اين يک سياست بود که ابن عباس حديث روايت کند و تفسير بگويد. وگاهي ابن عباس آن چه را که مخالف سياست حکومت بود بيان مي کرد. (براي نمونه، بنگريد به: عبدالله بن سبا، 1: 140 - 142، گفت و گوي ميان ابن عباس و عمر، به نقل از طبري، 2: 289 در ذکر سيره عمر).
[11] بنا به نقل ابن ابي الحديد از سقيفه جوهري، اين ملاقات در شب دوم از وفات پيامبراکرم (ص) بوده است.
[12] همه انبيا براي خود وصي تعيين مي کردند. پيامبر (ص) هم، مانند همه انبياء وصي تعيين کرده بود. براي آشنايي با بحث تفصيليوصايت، نگاه کنيد به: معالم المدرستين، مؤلف،1: 289 - 345. چاپ پنجم، 1413 هـ و عقائدالاسلام من القرآن الکريم، مؤلف،2: 264- 285، چاپ دوم، 1418 هـ.
[13] در مقام احتجاج گاه استدلال مي کنند به دليلي که مورد قبول طرف مقابل است لکن خود احتجاج کننده آن را قبول ندارد. ظاهراً، گفتار عباس در اينجا از همين نوع است.
[14] در شرح نهج البلاغه ابن ابي الحديد، به نقل از سقيفه جوهري و نيز در الامامه و السياسه ابن قتيبه دينوري، اين جمله را در اينجا اضافه دارد: و اگر حقّ خود توست، ما را بدان نيازي نيست.
[15] تاريخ يعقوبي، 2: 103 و ابن ابي الحديد، 2: 13 و 74، به نقل از سقيفه جوهري. و 1: 220 - 221 و، با لفظي نزديک به نقل ابن ابي الحديد، در الامامه و السياسه،1: 14.
منبع
کتاب سقیفه علامه عسکری